سایت مرکز فقهی

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم
یکی دیگر از منابع فقهی مذهب حنفی قیاس است، همان طور که می‌دانید قیاس از نظر ساختار علمی همان شکل تکامل یافته رأی و اجتهاد است، چون قیاس قبل از ابوحنیفه هم بوده اما ابوحنیفه آن را تکامل داده و قلمرویش را توسعه داده، از این باب نمی‌توانیم بگوئیم ابو حنیفه مؤسس قیاس بوده، نه! قیاس وجود داشته و تکامل یافته رأی هم هست، به این جهت که بهر حال مذهب حنفی احساس کرد که برای احکام وقایع نوین باید روی علل احکام متمرکز بشود، آن علل را که به دست بیاورد می‌تواند آنها را سرایت بدهد و احکام جدیدی را بررسی کند. البته ابو حنیفه هم چون در کوفه زندگی می‌کرد، در کوفه حدیث کم بود برخلاف مذهب حجاز و اهل‌مدینه چون آنجا روایت زیاد بوده و صحابه‌ای هم که به عراق آمده بودند بیشتر اهل رأی و قیاس بودند. از طرفی می‌توانیم این دلایلش را مطرح کنیم چون وقتی خلیفه دوم عبدالله بن مسعود را به کوفه فرستاد به او توصیه کرد که جوّد القرآن و اقلّ روایة عن رسول الله و به مردم قرآن یاد بدهید و روایت از پیامبر کم نقل کنید، این نکته اول.
نکته دوم چون بازار حدیث و جعل حدیث هم وجود داشت می‌ترسیدند که در انتصاب احکام به شریعت دچار مشکل شوند لذا زمینه برای قیاس فراهم شده بود. از طرفی ابوحنیفه هم چون ایرانی بود و ایرانی‌ها هم به مباحث عقلی علاقه داشتند و عراق هم به ایران خیلی نزدیک بود، تبادلات فرهنگی وجود داشت زمینه را برای به کار گیری گرایش‌های عقلانی فراهم می‌کند.
نکته چهارم این است که ابو حنیفه شاگرد حماد بن ابی‌سلیمان بود، حماد هم شاگرد ابراهیم نخعی بود، ابراهیم نخعی هم گرایش زیادی به رأی و قیاس داشت، این بوده که این علاقه‌ی به قیاس و رأس به ابوحنیفه هم انتقال پیدا می‌کند لذا می‌توانیم بگوئیم این چهار عامل باعث شده که ابوحنیفه به رأی و قیاس توجه بیشتری کند. 
بحث قیاس و ارکان قیاس در اصول مقارن مطرح می‌شود و از نظر حنفی‌ها دلیل قیاس یک دلیل ظنی است تا زمانی که یک دلیل قوی‌تری معارضه نکند اهمیت دارد، خود احناف می‌گویند قیاس بعد از اجماع قرار دارد یعنی اول کتاب و سنت، قول صحابی و اجماع و بعد هم قیاس، استحصان هم یکی از منابع فقهی احناف است که استحصان بعد از قیاس قرار دارد، حالا تعریفی که از استحصان می‌کنند تعریف واحدی نیست، چندین تعریف دارد اما یکی از تعاریفش عدول از حکم نظایر این مسئله به حکم دیگر به خاطر یک وجه قوی‌تر، این را می‌گویند استحصان و گاهی هم می‌گویند دلیلٌ ینقدح فی ذهنٍ مجتهد و لا یقدر عن یعبّر عنه. بهرحال ابو حنیفه به قیاس عمل می‌کرد اما هر وقت قیاس قبیح بود و پیش نمی‌رفت به استحصان عمل می‌کرد. محمد بن حسن شیبانی که شاگرد ابو حنیفه است می‌گوید ابوحنیفه با اصحابش در خصوص قیاس مناظره می‌کرد، آنان با او مناظره می‌کردند اما هر گاه استحصان می‌نمود هیچ کس به او ملحق نمی‌شد و دیگران در مقابلش تسلیم می‌شدند.
استحصان از نظر مذهب حنفی چهار قسم است و خیلی نمی‌خواهیم اینها را باز کنیم چون بحث اصول مقارن هست، استحصان سنت، استحصان اجماع، استحصان قیاسی و استحصان ضرورت. 
یکی دیگر از عوامل مذهب حنفی بحث عرف است، عرف و عادت چیزی است که در نفوس با مبنای عقلی استقرار یافته و تبایع سلیم آن را پذیرفته باشند، این را می‌گویند عرف که جناب غزالی تعریف کرده. عرف هم تقسیم‌بندی‌هایی دارد، عرف عام، خاص، فعلی، قولی ...، از نظر احناف عرف یکی از دلایل مهم احکام است و طبیعتاً ترتیب ادله اینطور است کتاب، سنت، قول صحابی، اجماع، قیاس، استحصان و در مرحله آخر عرف.
جناب ابو حنیفه تاجر بوده که یک بخشی از عمرش را در بازار و معاملات اقتصادی سپری کرده، لذا بسیار خوب عرف و عادت را در امور اقتصادی توجه داشته. هر وقت دید که قیاس و آن علتی که برایش حکم سرایت می‌کند از اصل به فرع، می‌گوید قبیح می‌شد می‌رفت سراغ استحصان و اگر استحصان مناسب نبود بعد می‌رفت سراغ عرف مردم، پس قیاس، استحصان و بعد هم عرف است.
با توجه به این وضعیت می‌توانیم بگوئیم مبنای مذهب حنفی در اعتبار عرف این است که در صورتی که عرف موافق دلیل شرعی باشد قطعاً اعتبار دارد اما اگر عرف عام مخالف باشد دو حالت دارد، یا عرف به طور کلی مخالف دلیل شرعی است که عرف باطل است مثل عرف مردم در رباخواری، اما در صورتی که از بعضی جهات عرف با دلیل شرعی مخالف باشد ولی دلیل عام در آن مورد برخی افراد را که هست شامل بشود اینجا عرف معتبَر است. عرف عام هم می‌تواند مخصص عمومات قرار بگیرد.
می‌رویم سراغ ویژگی‌های مذهب حنفی؛ هر مذهبی یک ویژگی‌هایی دارد که به آن توجه می‌شود، اما مذهب حنفی یکی از ویژگی‌هایش داشتن روش مستقل در علم اصول فقه است، می‌دانیم که دو تا روش عمده برای اصول فقه وجود داشته، یکی مکتب فقها که همان مکتب حنفی‌ها هست و دوم مکتب شافعی‌ها، البته سوم هم گفتند مکتب جمع بین این دو تاست، یعنی جمع بین حنفی‌ها و شافعی‌ها.
شیوه مکتب فقها این بود که آنها نمی‌رفتند صرفاً یک قواعدی که منتج از عقل و شرع بوده استفاده کنند بلکه اینها می‌رفتند سراغ فروعات  و از بین این فروعات مباحث اصولی حنفی را استخراج می‌کردند، استیعاد می‌کردند این هم به این جهت بوده که جناب ابوحنیفه و اساساً کتابهای حنفی خالی از استدلال بود در همان قرون اولیه، لذا فقهای حنفی مضطر شدند به اجتهاد تخریجی و ترجیحی و اینها می‌رفتند از فروعی که از امام ابوحنیفه و اصحابش بر جای مانده بود مباحث اصول فقه را استخراج می‌کردند مثلاً اصول سرخسی، اصول بزودی اینطوری است. اما روش متکلمین متفاوت است که همان روش شافعی‌ها هست، اینها از آغاز به طرح مباحث اصولی می‌پردازند و بعد می‌روند سراغ ادله عقلی و نقلی، آنها را اثبات کنند، نگاهی به فروعات ندارند مگر به صورت موردی. مثلاً کتاب الرساله شافعی، کتاب المحصول به همین شکل است پس مذهب حنفی در اصول فقه یک روش مستقل دارد. البته یک مکتب سومی هم هست که به آن مکتب جمع می‌گوئیم که بین این دو مرحله یعنی هم قواعد را دارد و هم تطبیقاتش را دارد و حتی ما معتقد هستیم که یک روش جدیدی هم هست که مکتب مقاصدی می‌گوئیم یعنی اصول مقاصدی که از مقاصد شرع می‌آیند و کم‌کم احکام را استنباط می‌کنند، این ویژگی اول مکتب حنفی است.
اما ویژگی دوم فقه تقدیری است، ما یک فقه واقعی داریم و یک فقه تقدیری داریم، در زمان پیغمبر و صحابه وقتی یک حادثه‌ای اتفاق می‌افتاد می‌رفتند سراغ حکم فقهی‌اش که این حلال است یا حرام، واجب یا مستحب است، در واقع اینجا فقه یک روال طبیعی و واقعی خودش را طی می‌کرد لذا مثلاً می‌گوئیم فقه در عرصه فردی و اجتماعی می‌رود سراغ حوادث طبیعی، این حوادث وقتی هستند حکمش را استخراج می‌کند، این را می‌گوئیم فقه واقعی، حتی در روایات خود ما هم هست اما الحوادث الواقعه، فرجعوا فیها إلی روات احادیثنا یعنی وقتی یک حادثه‌ای رخ داد برای اینکه حکمش را بفهمید بروید سراغ فقها. 
اما یک فقه هم داریم به نام فقه تقدیری، یعنی بر اساس قیاس و استحصانات عقلی یک سری مسائل فرض می‌شوند و بعد می‌آئیم برای این مسائلی که مفروض هستند حکمی را بیان می‌کنیم این را می‌گوئیم فقه تقدیری یعنی مسئله هنوز در خارج اتفاق نیفتاده ولی ما می‌آئیم برایش مسئله را فرض می‌گیریم تقدیر می‌گیریم و بعد برایش حکم را بیان می‌کنیم.
جناب ابو حنیفه کاری که کردند این بود که فقه تقدیری راه انداختند یعنی به خاطر اینکه در قیاس و رأی بسیار ورود می‌کردند ایشان آمدند فقه را وارد مرحله‌ی جدیدی کردند، فروعات زیادی را به دست آوردند حتی گفته شده که ابوحنیفه سیصد هزار مسئله فقهی را بیان کرده، یعنی می‌نشستند مسائل را فرض می‌کردند. الآن خیلی از رساله‌های علمیه و عملیه‌ای که داریم فقه فرضی است که اگر مکلف چنین کند حکمش چنین است، چند مورد واقع شده؟‌ یک موقعی جناب حجت الاسلام و المسلمین قرائتی می‌فرمود من کل رساله را که زیر و رو کردم از چند هزار مسئله دیدم سیصد تا مسئله الآن به طور واقعی به درد ما می‌خورد.
هر یک از این دو فقه واقعی و تقدیری یک مزایایی دارند و یک مشکلاتی هم دارند، فقه تقدیری این است که انسان را جلوتر از حوادث زمان قرار می‌دهد، مسئله‌هایی که پیدا نشدند بنشینیم برایشان فکر کنیم، اما فقه واقعی می‌رود سراغ مسائلی که اتفاق افتاده، البته ما تا زمانی که حوادث واقعی داشته باشیم نوبت نمی‌رسد سراغ فقه تقدیری برویم، بهر حال مثلاً در تاریخ بغداد نقل شده که وقتی قتاده وارد کوفه شد ابوحنیفه پیش او رفت و از او پرسید اگر مردی از خانواده‌اش سالها جدا شود به گونه‌ای که همسرش گمان کند شوهرش مُرده و ازدواج کند و سپس همسر اول برگردد تکلیف مهریه او چه می‌شود؟ ابو حنیفه به اصحابش که در کنار او بودند اگر باحدیث پاسخ بدهد دروغ می‌گوید زیرا حدیثی وجود ندارد و اگر با رأی خود پاسخ دهد خطا می‌کند، قتاده جواب داد وای بر تو آیا این مسئله واقع شده است؟ ابو حنیفه پاسخ داد خیر، قتاده گفت پس چرا در مسئله‌ای که واقع نشده از من سؤال می‌کنی؟ ابوحنیفه جواب داد ما قبل از پیش‌آمد بلا آماده می‌شویم و هر جا بلا واقع شد راه ورود و خروج آن را می‌شناسیم، این هم این واقعه که معلوم بشود وقتی ما می‌گوئیم فقه تقدیری واقعیت دارد و شاهد آن هست.
سومین ویژگی حیل شرعیه است، یکی از ویژگی‌های مذهب حنفی باب حیل در فقه است، حیل شرعی یعنی چاره اندیشی برای اسقاط حکم شرعی یا تبدیل آن به حکم دیگر، یعنی ما یک چاره‌اندیشی کنیم حکمی را ساقط یا تبدیل کنیم. به قول خودمان کلاه شرعی. مثلاً در ماه رمضان وقتی شروع می‌شود مکلف یک سفری را برای اسقاط وجوب روزه انجام می‌دهد یا برای گریز از زکات مالی قبل از رسیدن سال هدیه می‌دهد، در عصر ابوحنیفه ایشان آمد این حیل شرعیه را مطرح کرد و الآن هم در کتابهای حنفی این باب حیل وجود دارد.
بخاری خیلی با این بحث حیل مخالفت کرد، در مورد این قضیه حیل جناب بخاری می‌گوید برخی از مردم می‌گویند احکام الهی برای جلب مصلحت و دفع ضرر تشریع شده و کسی که از حیله‌ها چیزی را تشریع می‌کند که واجب الهی را ساقط کند یا چیزی را که خدا حرام کرده و فاعلش را حلال کند با خدا اعلام جنگ کرده و این هست که جناب بخاری به شدت با حیله‌های شرعی ابوحنیفه مخالف بود.
بخاری هم در کتاب خودش خیلی از حیله‌های ابوحنیفه را به عنوان قال بعض الناس آورده و آنها را با حدیث نقل کرده.
حنبلی‌ها و مالکی‌ها این حیله‌های شرعی را قبول ندارند و اساساً سد ذرایع را برای مقابله با این حیل شرعی مطرح کردن. گفته می‌شود ابوحنیفه در باب حیل کتابی نوشته و آن را هم خیلی مفصل دارد، البته بعضی‌ها هم آن را .. کردند، ولی محمد بن حسن شیبانی کتابی در باب حیل دارد. مثلاً حیله‌هایی که در باب قسم هست، حیله هایی که در باب عقود هست، حیله‌هایی که در مورد بعضی از حقوق ثابته است، حیله‌های مختلفی است که همه‌ی اینها را جناب ابن نجیم در کتاب الاشباح و النظایر کتابی دارد به نام باب الحیل، حیله‌های شرعی را آنجا بحث کرده. 
از دیگر ویژگی‌های مذهب حنفی برجستگی فقه اقتصادی است که چون ابوحنیفه که پدیدآورنده‌ی این مذهب است خودش اهل تجارت بوده و با مسائل معاملات مردم کاملاً آشنا بوده و این تأثیر داشته.
مراکزی که مذهب حنفی رشد کرده چون ابو حنیفه در بغداد فوت می‌کند و همان جا هم دفن می‌شود لذا بغداد، مصر، شام، روم، عراق، ماوراء النهر و شرق کلاً اعم از چین، هندوستان، پاکستان، افغانستان مذهب حنفی دارند. 
عوامل رشد مذهبی حنفی کدامند؟ یکی شاگردان ابو حنیفه است که خیلی در پیشبرد این مذهب مؤثر بودند مخصوصاً قاضی ابو یوسف که شاگرد ابوحنیفه بوده از طرف هارون الرشید به سمت قاضی القضاتی می‌رسد و ایشان هم قاضی‌های حنفی را به سرتاسر کشورهای اسلامی اعزام می‌کند. دوم حمایت سیاسی از مذهب حنفی بوده که بعضی از دولتهای شرقی با کارگزاران خودشان شرط کردند که باید به مذهب حنفی پایبند باشند، حتی خود هارون الرشید هم از مذهب حنفی حمایت کرد. در دوران متأخر هم حکومت عثمانی در ترکیه مذهب حنفی را ملاک عمل قرار دادند.
سوم آسان بود تخریج و ترجیح در این مذهب؛ ترجیح یعنی استنباط احکام حوادثی که امام مذهب در آنها اظهار نظر نکرده، ولی ترجیح می‌شود آنجایی که آراء مختلفی در مذهب باشد و نیاز به ترجیح داشته باشد. 
کتابهای حنفی هم هست؛ خود ابوحنیفه کتابی تدوین نکرده ولی قاضی ابویوسف کتبی را که نوشته مثل الخراج و اختلاف ابی حنیفه و ابن ابی لیلاء که امروزه در دسترس هستند اما کتابهای اصلی را محمد بن حسن شیبانی نوشته که شش تا کتاب از او هست از جمله جامع الصغیر، جامع الکبیر، المبسوط، سیر الصغیر، سیر الکبیر و ردیات که این کتابهایی است که وجود دارد و کتابهایی هم حسن بن زیاد لؤلؤیی رسیده مثل مجرد، ادب القاضی، خصال،‌نفقات، خراج، فرائض و وصایا. اما کتابهای محمد بن حسن شیبانی بر کتابهای حسن زیاد لؤلؤی مقدم هستند.
شخصیت‌های مذهب حنفی؛ جناب ابوالحسن کرخی، قدوری، دبوسی، شمس الائمه حلوانی، بزودی، محمد نصفی، زمخشری، مروینانی، ملا علی هروی قاری، محمد عمادی، محمد عبده مصری، ابوبکر احمد کاشانی که کتاب بدایع الصنایع را نوشته و جناب عینی، جناب سمرقندی، آلوسی، ابن نجیم، ابن عابدین، اینها همه شخصیتهایی هستند که مذهب حنفی دارد. از میان کتب فقهی‌شان برخی از آنها خیلی مهم است المبسوط سرخسی، بدایع الصنایع کاشانی، تحفة الفقهای سمرقندی، تبیین الحقایق جناب زیعلی، ردّ المختار علی الدر المختار ابن عابدین، الهدایه فی شرح بدایه که مروینانی نوشته و کتاب درسی است، الفتاوی الهندیه جنای شیخ نظام الدین بلخی، مختصر قدوری، العنایه علی الهدایه اینها کتابهایی است که نوشته‌اند و ما در کتاب‌شناسی تفصیلی مذاهب مفصل اینها را توضیح دادیم و بیان کردیم.
***
سومین مذهب، مذهب مالکی است؛ این مذهب در مدینه رشد کرده و بعد به سایر نقاط جهان انتشار پیدا کرده، اول باید بنیانگذار این مذهب، زندگی‌نامه و موضع‌گیری‌هایش را بحث کنیم و بعد برویم سراغ منابع آن و بزرگان این مذهب. پایه‌گذار این مذهب ابو عبدالله مالک بن انس بن مالک بن ابی عامر است و جد مالک می‌شود ابوعامر که در زمان حیات پیغمبر بعد از جنگ بدر وارد مدینه می‌شود و غیر از جنگ بدر در تمامی جنگ‌ها جدّ مالک همراه پیغمبر بوده. برخی از مورخین می‌گویند ابوعامر بعد از وفات آن حضرت وارد مدینه شده لذا گفته‌اند ابوعامر تابعی است و نه از صحابه، چون که پیغمبر را ملاقات نکرده ولی بعضی از اصحاب را درک کرده. بهر حال مالک در شهر مدینه به دنیا می‌آید و در مورد اینکه در شکم مادر چقدر بوده اختلافاتی هست، بعضی‌ها گفتند دو سال، سه سال و چهار سال هم در شکم مادر گفته‌اند. 
ابن عبدالبر می‌گوید غیر از واقدی دیگران معتقدند که مدت حمل مالک در شکم مادر سه سال طول کشیده. مالک در آغاز طفولیت مشغول حفظ قرآن می‌شود، بعد از حفظ قرآن به سراغ حفظ حدیث می‌آید، پدر مالک خیلی با حدیث آشنایی ندارد لذا مالک هیچ روایتی را از پدر خودش نقل نکرده اما عموها و جدّش در بحث حدیث و علم دارای موقعیت ممتازی بودند. مادر مالک عالیه بنت شریکه عزدیه بوده که نقش مهمی در تربیت علمی و اخلاقی مالک دارد. عالیه می‌آید بهترین لباس را تن مالک می‌کند و او را راهی مکتب‌خانه می‌کند و سراغ ربیعة الرأی می‌رود و می‌گوید پیش از علم، از ادب و اخلاق استادت درس بیاموز. مالک هم در آغاز تحصیل خودش فقه رأی را یاد می‌گیرد و از بعضی گرایش‌های تاریخی معلوم می‌شود که مالک هفت یا هشت سال ملازم ابن هرمز بوده، مالک مدتی هم پیش نافع موسی بن عمر می‌رود و از او علم یاد می‌گیرد و گاهی نصف روز دمِ درب منزل نافع می‌نشست تا ایشان از منزل خارج شود و با جناب نافع از منزل تا مسجد می‌آمد و مرتب در مورد فقه و حدیث از او سؤال می‌کرد. منزل نافع هم در واقع در خارج از مدینه قرار داشت ولی علاقه مالک خیلی به جناب نافع زیاد بود و با ایشان همراه می‌شد. مالک به این شهاب زهری خیلی علاقه داشت. روز عید بعد از نماز عید بیرون از درب منزل ابن شهاب نشسته بود، ابن شهاب به کنیز خودش گفت ببین چه کسی دم در نشسته، گفت مالک است. به کنیزش می‌گوید او را داخل منزل بیاور، وقتی مالک وارد شد ابن شهاب به او گفت آیا به منزل نرفتی؟ گفت خیر، گفت آقا چیزی خوردی (چون روز عید فطر بود)؟ گفت خیر، ابن شهاب به او گفت پس برو اطعام کن و بعد بیا. مالک گفت به آنها نیازی ندارم، ابن شهاب گفت چه می‌خواهی و چرا آمدی؟ مالک گفت برای من حدیث نقل کن، ابن شهاب هم یک الواحی را بیرون آورد و به مالک 40 حدیث یاد داد. ابن شهاب گفت همین مقدار برای تو کافی است و اگر همین‌هارا روایت کنی از حافظان حدیث خواهی بود، مالک پاسخ داد آنها را روایت کرده‌ام، ابن شهاب الواح را از دست مالک گرفت و احادیث را از او سؤال کرد، دقیقاً همه را جواب داد و ابن شهاب به او گفت بلند شو برو که تو خودت از گنجینه‌های علم و دانش هستی. برخی هم گفتند که مالک در سن 17 سالگی شروع به فتوا دادن می‌کند. البته کسانی هم هستند که این وضعیت را انکار کردند و قبول نکردند.
مالک در مسجد تدریس می‌کرد اما بعدها که از طرف حکومت اذیتش کردند و کتکش زدند به مرض تسلسل ادرار دچار شد و بعد مجبور شد در منزل تدریس کند تا مسجد و کمتر از خانه بیرون می‌رفت و بیشتر در خانه بود. 
مالک چندین علم را یاد گرفت، فقه را از ریبعه یاد گرفت، فتاوای صحابه را یاد گرفت، علم به اختلافات فقهی را از ابن هرمز یاد گرفت، احادیث را هم از ابن شهاب و بقیه یاد گرفت و بهرحال ایشان علوم زیادی داشت. جناب مالک می‌گفت این علم دین است پس ببینید از چه کسی حدیث و روایت نقل می‌کنید؟ من 70 نفر را دیدم پیش ستون‌های مسجد پیغمبر حدیث نقل می‌کردند ولی از هیچ کدام از آنها حدیث نقل نکردم! اگر اینها را بر بیت المال مسلمین امین قرار بدهم درست است اما اینها شایستگی نقل حدیث ندارند. از اینجا معلوم می‌شود که جناب مالک در نقل حدیث دقت فراوانی دارد.
اما معیشت مالک؛ پدر مالک تیرساز بود و خود مالک هم با کمک برادرش به تجارت مشغول می‌شود و یک مقداری هم که تجارت پدرش 400 دینار بود به او ارث رسید لذا با خیال راحت مشغول طلب علم شد ولی بعدها تجارتش کساد شد و مجبور شد چوبهای سقف خانه‌اش را بفروشد تا زندگی‌اش را اداره کند. حتی نقل می‌کنند که یک نفر از ملازمینش می‌گوید من شاهد بودم که از در خانه مالک رد می‌شدم بچه‌هایش از گرسنگی فریاد می‌زدند و نیاز به غذا داشتند و جناب مالک این سقف‌های خانه‌اش را فروخت که بتواند به زندگی‌اش برسد.
برخلاف ابوحنیفه که هدایای امویان و عباسیان را قبول نمی‌کرد اما مالک هدایای خلفا را قبول می‌کرد ولی هدایای افراد پائین‌تر را قبول نمی‌کرد و بعد از یک مدتی که وضع مالی مالک بد بود بعدها وضع مالک بهتر می‌شود.
از نظر حیات سیاسی مالک؛ مالک در اواخر دولت اموی و اوایل دولت عباسی زندگی می‌کند. جناب مالک هنگامی که ولید بن عبدالملک به خلافت می‌رسد متولد می‌شود، بعد از ولید، سلیمان برادرش خلیفه می‌شود در واقع هنگامی که مالک 18 سال داشته، عمر بن عبدالعزیز هم بعدها به حکومت می‌رسد که یک حاکم شایسته‌ای هم بوده و حقوق مردم را رعایت می‌کرد، امویان را مجبور می‌کند که مظالم را به اهل خودش برگردانند لذا مالک برای عمر بن عبدالعزیز خیلی احترام قائل بود، قیام علیه او را جایز نمی‌دانست بهر حال مالک اساساً دنبال قیام و شورش علیه سلاطین نبود معمولاً به نصیحت و موعظه اکتفا می‌کرد اما گاهی هم ایشان با فتاوایی که می‌داد عدم رضایت خودش را از حکومت نشان می‌داد. 
حالا چند مورد را اشاره می‌کنیم؛ یکی اینکه مالک از قیام و شورش دوری می‌کرد لذا مالک می‌بینیم از قیامهایی که در زمان خودش اتفاق می‌افتاد که بر علیه امویان یا عباسیان بود درگیر نمی‌شد، لذا می‌شود بگوئیم مالک یک فرد محافظه‌کار هست، معمولاً با حکام سازش دارد و اندیشه‌ی شورش و قیام را ندارد لذا مالک این تصور را داشت که خداوند خود از حاکمان ستمگر انتقام می‌گیرد و مردم نباید برخوردهای خشونت‌آمیز با حکومت داشته باشند. یک وقت از مالک پرسیدند که شورش بر علیه خلیفه وقت چطوری است؟ پاسخ می‌دهد در صورتی که خلیفه مثل عمر بن عبدالعزیز که مجری احکام دین است باشد، اینجا نمی‌شود و اینجا می‌شود با او جنگید اما در صورتی که خلیفه مثل او نباشد باید او را رها کرد تا خداوند از آنها انتقام بگیرد. بهرحال جناب مالک دنبال این نبود که به این قیام‌ها دامن بزند چون معتقد بود که خونریزی پیش می‌آید و مشکلاتی دارد. جناب مالک این موضع‌گیری‌ها را داشت و ایشان آمده بود یک وضعیت سیاسی خاصی را حاکم کند و معمولاً دیده بود که این شورش‌ها و قیام‌ها هم هزینه‌های سنگینی دارد و به جایی نمی‌رسد، این بود که خیلی اهل اینها نبود و بعضی اوقات می‌دید که اوضاع سیاسی به هم می‌ریزد و بهر حال به قتل و غارت منجر می‌شود مالک اهل اینها نبود و خودش را از سیاست جدا کرده بود، بیشتر مردم را به زهد و عبادت و تدریس و فهم قرآن تأکید می‌کرد و خودش هم همینطور عمل می‌کرد.
دومین موضع‌گیری‌اش نصیحت و ارشاد خلفا بود چون مالک بیشتر سعی می‌کرد حکام و خلفا را نصیحت و موعظه کند و عواقب امور را برایشان تذکر بدهد، در واقع توصیه امور رعیت را به ایشان داشت. مالک به یکی از والیان گفته بود که از امور رعیت خودش تفقد کن زیرا در مورد آنها مسئول هستی، عمر بن الخطاب گفت به کسی که جان من در دست اوست قسم اگر شتری در شط فرات تلف شود گمان می‌کنم خداوند روز قیامت از من سؤال کند.
در واقع مالک هم خودش امر به معروف و نهی از منکر می‌کرد به صورت لفظی و نه به صورت قیام، سایر علما را هم به ارشاد خلفا ترغیب می‌کرد و مالک می‌گفت بر هر مسلمانی که خداوند در سینه‌اش علم فقه قرار داده حق است که بر سلاطین وارد شود و آنها را به خیر امر کند و از شر نهی‌شان کند.
سوم صدور فتواهای سیاسی است، گاهی هم جناب مالک در اثر جریان‌های سیاسی فتواهایی صادر می‌کرد که در مسائل اجتماعی مؤثر بود. مثلاً در عصر مالک محمد بن عبدالله بن حسن که نفس زکیه هست در مدینه قیام می‌کند و در واقع بر ضد حکومت منصور قیام می‌کند، حکومت هم برای اینکه بخواهد جایگاه خودش را استحکام بدهد از مردم بیعت گرفته بود. بیعت کننده‌ها هم قسم یاد می‌کنند که در صورت تخلف همسرشان از آنها جدا بشود و طلاق محقق شود. از اینجا می‌بینیم این بحث حلف بالطلاق برای اولین بار پیدا می‌شود و مالک در همان سال‌ها طبق یک روایت فتوا می‌دهد اگر کسی مورد اکراه قرار بگیرد طلاقش محقق نمی‌شود و زنش از او جدا نمی‌شود، همین فتوا باعث می‌شود که بیعت با منصور تضعیف شود و منصور هم جناب مالک را خیلی تنبیه می‌کند، ضراعش جدا می‌شود همین مرض تکرر ادرار در همان زمان برای مالک ایجاد می‌شود و مالک خانه‌نشین می‌شود.
بعضی‌ها هم در مورد کتک خوردن مالک حرفهای دیگری دارند و گفته‌اند چون مالک را به بغداد بردند نظرش را درباره ازدواج موقت جویا شدند او گفته بود این نکاح حرام است و به او گفتند ابن عباس حلال دانسته و او گفته بود قول دیگران بیشتر موافق کتاب است وبر تحریمش اصرار کرده بود و او را کتک زدند، این یک روایت.
روایت دیگر این است که مالک چون عثمان را بر حضرت علی علیه السلام مقدم کرده بود، طالبی‌ها اهل مدینه را تحریک می‌کنند تا با مالک برخورد کند، بهرحال این سه تا روایت تاریخی وجود دارد ولی قول مشهور این است که منصور چون آن فتوا را که طلاق اکراهی واقع نمی‌شد را شنید مالک را تنبیه می‌کند. 
جناب مالک از میان اهل‌بیت با امام صادق و امام باقر خیلی ارتباط دارد و با آنها رفت و آمد می‌کند و از مجلس‌شان استفاده می‌کند ولی متأسفانه نسبت به علی علیه السلام عقاید عجیبی دارد. مثلاً می‌گوید من نزد جعفر بن محمد می‌آمدم او بسیار شوخ و با تبسم بود،‌هر گاه نام پیامبر پیش او برده می‌شد رنگ او زرد می‌شد و من زمان‌های زیادی با او رفت و آمد داشتم و پیوسته او را در یکی از سه حالت مشاهده می‌کردم، یا نماز می‌خواند یا روزه می‌گرفت یا قرآن می‌خواند، هیچ گاه ندیدم او بدون طهارت سخنی را از پیغمبر نقل کند و از علمای زاهدی بود که از خدا می‌ترسید و هر وقت خدمت او شرفیاب می‌شدم زیرانداز خود را زیر پای من قرار می‌داد و احترام می‌گذاشت. دوم اینکه مالک از درس امام صادق و امام باقر استفاده کرده و در واقع می‌گویند همان بحث عقل را از امام صادق و امام باقر یاد گرفت ولی اسمش را استحصان یا مصلحت مرسله گذاشته. 
سوم اینکه مالک در اثر مصاحبت با امام صادق بسیاری از راههای استنباط احکام را یاد می‌گیرد. چهارم اینکه مالک در مورد شخصیت علی علیه السلام با دیدگاه ابو حنیفه و شافعی اختلاف نظر دارد، ابو حنیفه حضرت علی علیه السلام را هم رتبه با خلفای راشدین می‌داند و علی را بر عثمان مقدم می‌داند، شافعی هم که به صراحت محبت امام علی را اعلام می‌کند و هر کس که بر علیه امام علی قیام کند او را یاغی می‌داند اما مالک عمر و ابوبکر را بر همه صحابه مقدم می‌کنند حتی عثمان را بر علیه مقدم کرده و بهر حال اینست که می‌بینیم مصعب شاگرد مالک می‌گوید از مالک پرسیدند چه کسی بعد از پیامبر با فضیلت‌ترین مردم است مالک می‌گوید ابوبکر، بعد عمر، بعد عثمان و می‌پرسند بعد از عثمان چه کسی است؟ مالک می‌گوید مردم در اینجا توقف کرده‌اند و اینها مورد انتخاب پیغمبر هستند و آن حضرت ابوبکر را امر به نماز کرده، ابوبکر هم عمر را برگزید و عمر هم خلافت را به شش نفر واگذار کرد و آنها هم عثمان را انتخاب کردند، می‌گوید مردم در اینجا متوقف شدند، این متأسفانه رأیی است که جناب مالک در کتابها نقل کرده. گاهی هم تعلیل آورده و گفته لیس من طلب الامر کمن لا یطلبه، کسی که حکومت را طلب کند مانند کسی نیست که حکومت را طلب نکرده، یعنی گویا اینجا نعوذ بالله به امام علی علیه السلام تعریز وارد می‌کند.
یا مثلاً مالک در کتاب موطأ از حضرت علی علیه السلام و ابن عباس روایات زیادی نقل نکرده، هارون الرشید به او گفت که تو در این کتاب ذکری از علی و ابن عباس نکردی؟ مالک می‌گوید آنها در سرزمین من نبودند و من با شاگردان آنها برخورد نداشتم، این حرف مالک قابل قبول نیست، می‌توانست با آنها هم ارتباط داشته باشد. ان شاء الله جلسات بعد ادامه مباحث را خواهیم داشت.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
 

دسته بندی موضوعی: 
شماره جلسه: 
10
تعداد بازدید :11
کليه حقوق اين سايت متعلق به مرکز فقهي ائمه اطهار (ع) است.